تصور من از زندگی آیندم یه کلبه وسط جنگله که وقتی بارون میاد بوی نم توش میپیچه،همیشه تنهام شاید مهربون بشم و یه گربه رو به سرپرستی بگیرم. یه پیانو داشته باشم و صدای نوت هاش همیشه توی خونه پراکنده باشه.یه قفسه پر از ابنبات چوبی و نوتلا.اتاقی که پنجره قدیمی داره و تختی که کنار پنجره‌ست،فضای همیشه تاریک اتاق با بوی نویی کتابهایی که همیشه روی میزه تطابق دلنشینی دارن،دمپایی های خرسی سفید و لباسهای گشاد بافت.
+ چالش رو از قبول میکنم از طرف ریحون یک. من شخصیت متضادی دارم‌. مثلا در لحظه میتونم ناامید ترین فرد ممکن باشم که به دیگران امید میده دو. از آینه ها بدم میاد .ترسناکن سه. هرشب قبل از خواب برای شخصیتی که توی دنیای واقعی وجود داره ولی هیچوقت نتونستم باهاش صحبت کنم روزم رو تعریف میکنم چهار.بدون موسیقی،قهوه،کتاب و اکسیژن نمیتونم زنده بمونم + دعوت میکنم: زینب ، ایزابل ، سارا‌ ، کارا + چالش از اینجا شروع شد
روی این پست خیلی فکر کردم. میخواستم از ترسهام بنویسم ولی هیچ چیزی پیدا نکردم. دلم میخواست کامبکم :| پر از حس خوب باشه پس تصمیم گرفتم از تصورهایی قشنگی که تو ذهنم دارم بنویسم تا شاید دلیل لبخند بشه. میخوام یه روزی توی اتوبوس بشینم و اون اتوبوس از کنار دریا رد بشه،از توی جنگل رد بشه و منو ببره به جایی که آرامش باشه. میخوام یه جایی مثل جلد این البوم توی ایستگاه اتوبوس خوابم ببره میخوام یه خونه خیلی کوچک توی مرکز یه شهر بزرگ ترجیحا توکیو داشته باشم که دیوار
ده روز بعد از تولدم هنوز خاطره ای نذاشتم ؟ عجیبه . امروز مامانم درحال مرتب کردن کشو بود که یه برگه با محتوای سنوگرافی اولی من بود بهم داد . گریه کردم بعد از اون حالم خوب شد چون فهمیدم برای چی اینجام . چرا و چراها . اگه من بیست شهریور پونزده سال به دنیا نیومده بودم اگه اسم و تنگی نفس از بچگی نداشتم اگه توی سه سالگی گم می شدم و دیگه پیدا نمیشدم اگه توی هشت سالگی قلبم مشکِل پیدا نمیکرد و چونم پاره نمیشد اگه توی ده سالگی از سرسره نمیافتدم و نفسم بند میومد اگه
الان یه حس عجیبی دارم ، یه جورایی اولین باره که از حجوم اینهمه احساسات ناراحت نیستم بلکه کلی هم بابتش خوشحالم . بحث تولد کوکیو میزارم کنار چون یه عالمه عر دارم براش . تقریبا دو هفته‌ست که دینامیت اومده و من کل این دو هفته منتظر بودم ببینم نتایج بیلبورد چی میشه . وقتی چند ساعت پیش نتایج اومد و دیدم نامبر وانه جلوی اونهمه ادم که جلوم نشسته بودن انگار صداهای ناهنجاری دراوردم که به اتاقم فرار کردم و به معنی واقعی کلمه عر زدم .
اینجانب یک ساعت پیش پتوی بنفش خودش رو کشون کشون دنبال خودش اورد توی سالن ، بستنی پرتغال برداشت و اروم اهسته بدون اینکه کسی بفهمه و مزاحمش بشه پتوپیچ شده نشست و بستنیشو خورد و اساسینس کریدی بازی کرد . اینجانب چند شبه از توی حیاط یه بویی حس میکنه انگار داره پاییز میاد و عاشق بوی شهریوره یه بو و حس خاصی داره که قابل توصیف نیست و هوا هم از نظرش انقدر خوب شده که باز هم کم کم وقتشه با سپر دفاعیش پتو جابه جا بشه .
من اومدم بعد از چند ماه دوری از وبلاگ نویسی واقعا دلم برای اینجا تنگ شده بود اما ترجیح دادم به دلایلی فعلا نباشم^^ اولش میخواستم مهاجرت کنم به بیان که بعدا طی یک حرکت انتحاری پشیمون شدم و همین جا موندم . این مدت که نبودم سرم خیلی شلوغ بود و هر روز رو طوری که میخواستم پیش میبردم بدون هیچ ترس و پشیمونی و همین یه پیشرفت بزرگه :") امم خب بالاخره تونستم پیانو یاد بگیرم پس مدتها ، موسیقی ساختم ، با اجبار دوستم دنس کاور کردم ( که فهمیدم هیچ استعدادی توش ندارم :|)
چند وقت پیش ارزو میکردم مثل همه خیلی چیزایی که مهم نیست رو فراموش کنم بعد از یه مدت دیدم واقعا داره همه چی یادم میره حتی احساس میکنم بعضی روزا اصلا نبودم ( نظریه خفنی میشها مثلا روحم پرواز کرده باشه و فقط جسمم مونده باشه) ولی از یاداشت هایی که هر شب میذارم فهمیدم واقعا بودم الان باید ارزو کنم دوباره همون قبلی باشم یا به فراموش کردن همه چیز ادامه بدم ؟ ( البته بعضی چیزها که میخوام کلا از مغزم ریستشون کنم پاک نمیشه ) قصد داشتم این پست اخرین پست وب باشه و پست
امروز داشتم توی یوتیوب میچرخیدم یه ویدیو از یکی دوستانم دیدم - ایشون یه ارمی ایرانین که تو کره زندگی میکنن - تو اون ویدیو از معروف ترین پارک سئول فیلم گرفته بود بارون میومد و از اولشم فکر میکردم قراره احساساتی بشم ولی دیگه نه تا این حد :)) بعد ایشون به پله های سنگی پارک رسیدن و اره دیگه خلاصه دژاوو برام اتفاق افتاد :)) یه لحظه که خودمو نگاه کردم دیدم دو تا فیلم بعد از اون رفته ولی من هیچی نفهمیدم و صورتم کاملا خیس بود قلبم درد گرفت طوری که تاحالا درد
-تولدت مبارک چوی زینب دمدمی - اونی قول بده هیچ وقت بزرگ نشی باشه ؟ :)))از این به بعد میخوام احساسی باشم مثل قبلا که میگفتیم اجی الان میگم اونی پ.ن: به اندازه پارسال زیاد ننوشتم ولی اگه این اخلاقمون مشترک باشه چیزای ساده خیلی بهترن به عنوان هدیه تولد احساس میکنم قالبت خیلی قدیمی شده برات یدونه نوش رو مینویسم ( گویا من تا همه رو به بیماری عوض کردن قالب دچار نکنم ول کن نیستم ) خیلی خیلییی میانهه میخواستم مثلا اولین نفر باشم*زدن تو سر خود* این بلاگفاهم منتشر
ما غمگینیم صدای مردم درخیابان را می‌شنوم و از زیر پتو، به خود میلرزم . پ.ن: فکر کردن بهش هم، عصبیم میکنه. امشب دوباره حمله بهم دست داد و دلیلی براش نداشتم. از ته قلبم غمگینم و فقط گریه میکنم.( بعد از مدت طولانی بالاخره گریه‌ام گرفت.) پ.ن2: شاید باید انتهای کوتاه ترین پست وب هشتگ بزنم و بنویسم "مهسا امینی" اما این اسم فقط باعث میشه بیشتر گریه کنم. پ.ن3: اگر کیدرامای جوانان می رو دیدین، عنوان قابل درک خواهد بود.
خبرنگار زندگی، بازهم سراغم میاید. میکروفنش را جلوی صورتم میگیرد و میگوید " به مردم، یک چیزی بگید!" میخواهم بگویم مطمئن نیستم یک حقیقت دلپذیر باشد، اما نمیگویم. " راستش را بخواهید، اخیرا به جریان ناهموار زندگی، زیاد فکر کرده ام. به اینکه چگونه ما هر ثانیه درحال تغییر هستیم، بدون آنکه خودمان متوجه شویم. زمان به یغما رفتن تابستان به دست سیاهی ابرها، زمان اوج زمستان." خبرنگار با خنده میگوید" حتما خیلی از مردم با شنیدن حرفاتون گیج شده اند.
با نیم نگاهی به گذشته، در میابم که زندگی همیشه سفر در خاطرات بوده است. این را خودت، در دیدار اولمان گفتی. آغشته به بوی باروت بودم. از کنارت که گذشتم، پرسیدی" یه سرباز خائن که نمیتونه چیزی به یاد بیاره، هنوز هم خائن محسوب میشه؟" به دنبال ردی از خون در چشمانت بودم. آرام زمزمه کردی" فکر کنم بدونم چیکار کردی." هیچ وقت نتوانستم به سوالت جواب دهم. تا زمانی که آرام موهایت را نوازش میکردم و چشمانت را بستم، نمیدانستم از چه حرف میزنی.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

متخصص طب سنتی ایرانی سی گل تخفیف یادداشتهای یک خبرنگار ساوجی شرکت سایه روشن | پوشش سقف پاسیو | نورگیر ساختمان | نورگیر حبابی سه سوته خرید کن تحویل بگیر ابر و باد اینجا همه چی هست تهران پانل